Tuesday, October 26, 2010

خرس قطبی.


کنار پنجره نشسته است. برف سنگینی میبارد. موهایش سفید سفید؛ دریغ از یک تار موی سیاه. موهایش بلند بلند، مث ابر های کشیده شده و بسیار زیبا. روی صندلی ای هم سن و پیر مثل خودش نشسته و به برف نگاه می کند. نوه اش پسری بور و سفید و با نمک که پنج سال دارد از او می پرسد:مادر بزرگ! بزرگترین آرزویت چیست؟زن می گوید:"همیشه می خواستم یک خرس قطبی باشم." و با افسوس به برف ها نگاه کرد. با اینکه کنار شومینه نشسته بود و سه تا پتو رویش بود اما همچنان سردش بود.کاش خرس قطبی بود.آن زن بانمک و زیبا با آن موهای بلند سفید را لحظه ای خرس قطبی ریزه میزه و لاغری دیدم با موهای بلند و لَخت زیبا که شاد بود چون به آرزویش رسیده بود.تنها نوه ش که در سه سالگی مادر خود را از دست داده است و زیبا نقاشی کشیدن را از مادرش به ارث برده و حالا پنج ساله است چهره ی مادر بزرگ را با همان زیبایی در بدن خرس قطبی زیبایی کشید و بالای آن نوشت :
"هالا به عارظویت رثیدی مادر بضرگ اظ طرف نوه خرص غطبی"مادر بزرگ خط بچه گانه ی او را خواند و لبخند غلیظی زد ؛همان لبخندی که من او را در بدن خرس قطبی دیده بودم. دقیقا همان لبخند چون حالا به آرزوبش رسیده بود. وقتی به خواب ابدی رفته بود.