Tuesday, August 9, 2011

اتاق من


  نور نارنجی چراغ های اتوبان از پنجره های اتاق من سرک می کشد.پنجره ها مانند میله های زندان بر دیوارهای اتاق من سایه افکنده. صدای چق چق دکمه های مبایل کیاندخت و صدای بیب بیب کامیون هایی که شبانه روز در آن ور اتوبان در حال کارند و صدای وحشت ناک کولر مزاحم خوابم هستند.از بالای تختم به کیاندخت که نور مبایل صورتش را روشن کرده نگاه می کنم.کنجکاو می شوم که به چه کسی  smsمی زند.12 سال دارم.بی خیال کیاندخت می شوم و به کلاغ بالا ی سرم که با باد کولر می رقصد خیره می شوم. سعی می کنم با آن صدا های یک نواخت آهنگی بسازم؛ بلکه خوابم رود.خوابم می برد. ناگهان آن صدا های یک نواخت تبدیل به صدای کوفتن چیزی بر چیز دیگر می شود. این زندان بان است که با کوفتن باتوم بر دیگی بزرگ از کنار سلول ها رد می شود و زندانی ها را بیدار می کند. از بالا ی تختم به هم اتاقی ام نگاه می کنم که با مو های ژولیده  اش بر روی تخت چمباتمه زده و به ساعتش نگاه می کند.
       من 32 سال دام.

Wednesday, March 30, 2011

وقتي كه بچه بودم


وقتي كه بچه بودم
پرواز يك بادبادك
مي بردت از بام هاي سحر خيزي پلك
تا
نارنجزاران خورشيد
وقتي كه من بچه بودم
خوبي زني بود
كه بوي سيگار ميداد
و اشكهاي درشتش از پشت عينك
با قرآن مي آميخت
آه
آن روزهای رنگین
آه
آن روزهای کوتاه
وقتي كه من بچه بودم
آب و زمين و هوا بيشتر بود
و جيرجيرك
شبها
در خاموشی ماه آواز مي خواند
وقتي كه من بچه بودم
در هر هزاران و يك شب
يك قصه بس بود
تا خواب و بيداري خوابناكت
سرشار باشد
آه
آن روزهای رنگین
آه
آن روزهای کوتاه
آن روزها آدم بزرگها و زاغهای فراق
اینسان فراوان نبودند
وقتي كه من بچه بودم
مردم نبودند
آن روزها
وقتي كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود


Thursday, February 3, 2011

هلیا

دیشب هلیا اومده بود در خونمون انگار ماشین بهش زده بود آخه پای راست عقبش می لنگید دوتا تیکه مرغ بردم در خونه بهش دادم بعد توی دلم گفتم بیا تو دم در بده ولی اون بهم گفت اومدم غذا بخورم برم.چون فرداش رفت راستی منظورم سگ بودا.ولی خیلی شبیه هلیا بود.