Tuesday, August 9, 2011

اتاق من


  نور نارنجی چراغ های اتوبان از پنجره های اتاق من سرک می کشد.پنجره ها مانند میله های زندان بر دیوارهای اتاق من سایه افکنده. صدای چق چق دکمه های مبایل کیاندخت و صدای بیب بیب کامیون هایی که شبانه روز در آن ور اتوبان در حال کارند و صدای وحشت ناک کولر مزاحم خوابم هستند.از بالای تختم به کیاندخت که نور مبایل صورتش را روشن کرده نگاه می کنم.کنجکاو می شوم که به چه کسی  smsمی زند.12 سال دارم.بی خیال کیاندخت می شوم و به کلاغ بالا ی سرم که با باد کولر می رقصد خیره می شوم. سعی می کنم با آن صدا های یک نواخت آهنگی بسازم؛ بلکه خوابم رود.خوابم می برد. ناگهان آن صدا های یک نواخت تبدیل به صدای کوفتن چیزی بر چیز دیگر می شود. این زندان بان است که با کوفتن باتوم بر دیگی بزرگ از کنار سلول ها رد می شود و زندانی ها را بیدار می کند. از بالا ی تختم به هم اتاقی ام نگاه می کنم که با مو های ژولیده  اش بر روی تخت چمباتمه زده و به ساعتش نگاه می کند.
       من 32 سال دام.

1 comment:

  1. میدونستی عاشق نارنجی ام..میدونستی...

    ReplyDelete