کنار پنجره نشسته است. برف سنگینی میبارد. موهایش سفید سفید؛ دریغ از یک تار موی سیاه. موهایش بلند بلند، مث ابر های کشیده شده و بسیار زیبا. روی صندلی ای هم سن و پیر مثل خودش نشسته و به برف نگاه می کند. نوه اش پسری بور و سفید و با نمک که پنج سال دارد از او می پرسد:مادر بزرگ! بزرگترین آرزویت چیست؟زن می گوید:"همیشه می خواستم یک خرس قطبی باشم." و با افسوس به برف ها نگاه کرد. با اینکه کنار شومینه نشسته بود و سه تا پتو رویش بود اما همچنان سردش بود.کاش خرس قطبی بود.آن زن بانمک و زیبا با آن موهای بلند سفید را لحظه ای خرس قطبی ریزه میزه و لاغری دیدم با موهای بلند و لَخت زیبا که شاد بود چون به آرزویش رسیده بود.تنها نوه ش که در سه سالگی مادر خود را از دست داده است و زیبا نقاشی کشیدن را از مادرش به ارث برده و حالا پنج ساله است چهره ی مادر بزرگ را با همان زیبایی در بدن خرس قطبی زیبایی کشید و بالای آن نوشت :
"هالا به عارظویت رثیدی مادر بضرگ اظ طرف نوه خرص غطبی"مادر بزرگ خط بچه گانه ی او را خواند و لبخند غلیظی زد ؛همان لبخندی که من او را در بدن خرس قطبی دیده بودم. دقیقا همان لبخند چون حالا به آرزوبش رسیده بود. وقتی به خواب ابدی رفته بود.
آخ کتایون... آخ که چرا از "تو"، یه کمی بیشتر توی این دنیا نیست؟!
ReplyDelete